آنها تعداد افراد شاغل دركنسول گري را ميدانستند؟
فكر ميكنم كه يا از بچهها سوال كرده بودند يا از قبل ميدانستند، از من كه چيزي نپرسيده بودند.
ولي من ديدم كه با بلندگو يكي از بچهها (حميد) داد مي زند: " موسي بيا بيرون، موسي بيا بيرون ". از سر و صدا حميد در پشت بلندگو تعجب كردم. بعدها خود حميد گفت: " آمريكاييها به من گفتند ما ميخواهيم وارد ساختمان شويم و انفجار انجام دهيم، اگر كسي داخل باشد آسيب ميبيند، بگوييدبيايد بيرون ". به هر حال حميد هرچه با بلندگو فرياد ميزند كه موسي بيا بيرون، فايدهاي نداشته و نهايتاً آمريكاييها حميد را مجدد ميفرستند كه برود و موسي را بيرون بياورد.
آنها مطمئن بودند كه كسي نمي تواند از منطقه فرار كند، دور تا دور ساختمان را دست خودشان گرفته بودند. همه چيز دست خودشان بود. حميد وقتي به داخل ساختمان مي رود به فكرش ميافتد كه فرار كند. ميرود طبقه بالا و همان راهي را كه ما انجام داده بوديم تكرار ميكند، سربازان آمريكايي كه در طبقه بالا بودند، او را بازداشت مي كنند.
اتفاق جالبي كه هنگام بازداشت حميد افتاد اين بود كه وقتي او را ميگيرند و روي زمين ميخوابانند - مانند صحنه هايي كه تلويزيون نشان ميدهد و روي كمرش پا ميگذارند- در اين گيرودار موبايلش زنگ ميزند. امريكاييها يك دفعه حميد را رها ميكنند و ميروند عقب، فكر ميكنند كه الان منفجر ميشود. وقتي متوجه ميشوند كه خطري ندارد دوباره او را ميگيرند و موسي را هم از ساختمان بيرون ميآورند.
بعد از آن ما را برداشتند و با بدترين وضع؛ چشمها و دستهاي از پشت بسته، تا فرودگاه توي خيابان ميكشاندند. كنسولگري ايران پشت ساختمان پارلمان دولت كُردي است و تا فرودگاه اربيل، حدود 3 الي 4 كيلومتر فاصله است. ما را كشان كشان در خيابان باپاي پياده به سمت فرودگاه بردند. فكركنم يك و نيم الي دو كيلومتر كه راه رفته بوديم زمين گير شديم. ما را روي زمين نشاندند. هوا هم سرد بود.
زماني كه كنسول گري توسط آمريكا يي ها مورد حمله قرار گرفت، هيچ كدام از بچه ها لباس گرم ومناسب به تن نداشتند به همين خاطر سرما خيلي اذيت مان كرد.
حدود 2 ساعت در آنجا زمين گير شديم، شايد هم بيشتر و براي من سؤال پيش آمده بود كه چرا اينها ما را در اين سرما نگه داشتند؟ چه اتفاقي افتاده بود؟
بعدها كه آزاد شديم با بچههاي سفارت كه صحبت ميكرديم و جريان را برايشان توضيح ميداديم كه چه اتفاقاتي افتاده، آنها ميگفتند: آمريكايي ها ميخواستند شما را به فرودگاه اربيل ببرند و ازعراق خارجتان كنند كه آقاي بارزاني بعد از اينكه من به نمايندهاش تلفن زده بودم و اعتراض كرده بودم، نيروهايش را گسيل ميدهد به سمت فرودگاه و آنجا را محاصره ميكنند. يعني در اصل نيروهاي عراقي، آمريكاييها را محاصره ميكنند و درگير ميشوند.
همانجا از نحوه صحبت كردن آمريكاييها مشخص بود كه اتفاق خاصي افتاده است. بعدها شنيديم كه آقاي بارزاني در ديدارهايي كه با مسئولان ايراني داشته، گفته است كه من نيروهايم را به آنجا بردم و آمريكاييها را محاصره كردم و نهايتاً با آمريكاييها به اين توافق رسيدم كه 5 ديپلمات از عراق خارج نشوند. اين مطلبي است كه آقاي بارزاني طي گزارشي كه به مسئولان جمهوري اسلامي داده بود، عنوان كرده بود و چون ما آنجا زمين گير شده بوديم پس مي توان نتيجه گرفت حرفش صحت دارد.
در همين حين هلكوپترهايشان نشست و ما را سوار كردند. با بدترين وضع ما را كتك ميزدند. آنقدر لگد زده بودند كه من هنوز آثارش در گردنم مانده است. اين آثار ماندگار از آن دروان است. در مدت اسارت مدام تحت درمان قرار داشتيم، چون بدجوري كتك زده بودند و آسيب ديده بوديم.
تصور من اين است كه چون آمريكاييها، زبان فارسي بلد نبودند؛ وقتي مثلاً ميگفتيم كه دستمان درد ميكند آنها فكر ميكردند كه به هم پيغام ميدهيم و به سوي ما حمله مي كردند. حالا دست ما از پشت بسته است و اجازه نمي دادند سرمان را هم بلند كنيم. بايد همين طور ميمانديم و كوچكترين تكاني كه ميخورديم، ميزدند. اگر صدايمان هم در ميآمد، باز هم كتك ميزدند. مثلا پلاستيك دستبند در گوشت دستم رفته بود و يك آخ كه ميگفتيم، ما را ميزدند. به آنها دستور داده بودند كه اينها يك كلام صحبت نكنند. ما را سوار هليکوپتر كردند و از آنجا بردند به يك فرودگاهي درمنطقه "بلد"، در شمال بغداد بردند. آنجا تقريبا فكر ميكنم كه دو ساعتي در سرما توي فرودگاه مانديم.
ساعت حدود 11صبح بود. چند ساعتي مي شد كه هيچي نخورده بودم، حتي آب براي خوردن نداشتيم. وقتي آدم در شرايط خاصي قرار ميگيرد معمولا دهانش خشك مي شود، دهان ما خشك شده بود. سرما هم به اين مشكلات اضافه شده بود. يك حالت عجيبي به ما دست داده بود؛ به آمريكاييها هم كه ميگفتيم آب، كتك ميزدند. چون نميدانستند ما چه ميگوييم و به تصور من شايد ميدانستند و به آنها گفته بودند كه با اينها بد برخورد كنيد.
يكي دو ساعتي آنجا ما را معطل كردند و روي زمين نشاندند. بعد دوباره هليکوپترها را عوض كردند و اين دفعه دو نفر ما توي يك هلي كوپتر بودند، دو نفر توي يك هلي كوپتر ديگر و يك نفرمان هم در يك هلي كوپتر ديگر. در واقع سه هلي كوپتر بود. همان حالتهاي قبلي هم بود. سرمان پايين باشد، كتك زدنشون بود، دست بسته و حتي دست را كه گفتيم، بدتر كرد و دستبند را بيشتر كشيد. ما را به مكان ديگري بردند و سوار ماشين كردند . مدتي ما را چرخاندند و لباس هايمان را هم گرفتند و لباس نارنجي به ما دادند.
اسم زندان و مكان آن را ميدانستيد؟
نه اسم و نه مكان را نميدانم. جالب بود كه حتي بچههاي صليب سرخ هم كه آمده بودند و با آنها صحبت ميكرديم، آنها هم از اين زندان اطلاعاتي نداشتند.
آنجا يك سلول بسيار كوچكي بود كه فكر ميكنم 70 در 70 سانت بود. دستهايمان را از پشت باز كردند و از جلو بستند و ما را در سلول انفرادي انداختند. پاهايمان را هم نميتوانستيم دراز كنيم.
هر نفر داخل يك سلول بود و از هم خبر نداشتيم. تقريبا سر و صداي زندانيان ميآمد، جيغ و دادهاي بلند. مشخص بود كه زندانيان را شكنجه ميدادند. فضاي عجيبي داشت؛ ديوارهاي سلول هم سياه بود و اصلاً يك حالت وحشتناكي داشت.
دراينجا يك اتفاقي افتاد؛ ما ميخواستيم به دستشويي برويم. در سلول كه دستشويي نبود؛ داد و بيداد كرديم و سرباز آمريكايي آمد، به هر صورتي بود به او فهماندم بايد به دستشويي بروم. "W.C ". رفت و برگشت و خيلي براي من جالب بود ، كه با20 نفر برگشت. بيست نفر براي مراقبت از يك نفر. چشم ما را بستند و از سلول ما را در آوردند. همه اين افراد دور من حلقه زده بودند تا ما را به دستشويي ببرند. آن هم نه آدمهاي معمولي، آدمهايي بودند كه واقعاً آموزشهاي آنچناني ديده بودند.
وقتي وارد دستشويي شدم نگاه كردم متوجه شدم كه آنجا آب ندارد. به نظامي آمريكاييگفتم: " اينجا كه آب ندارد ". گفت: " آب ممنوع است ". گفتم: " اينطور كه نميشود اگر ممنوع است من هم دستشويي نميروم " و به بيرون آمدم. حتي براي شستن دست هم اجازه ندادند كه دست بشوييم و من رابه زندان برگرداندند. بعد از ساعاتي آمريكاييها آمدند و لباسهاي شخصي مرا پس دادند، به يك روايت خوشحال شدم كه آمريكاييها به اشتباهشان پي بردند و ما را آزاد مي كنند. تقريبا خوشحال شدم و به خودم گفتم به خير گذشت.
يك ربع ، بيست دقيقهاي كه گذشت آمريكاييها دوباره آمدند و اشاره كرد كه به پشت برگردم، مجدد دستم را بستند و دوباره بدتر از دفعه قبل هم بست. آنجا متوجه شدم كه ديگر آزادي در پيش نيست. اگر ميخواستند ما را آزاد كنند اين طوري دستم را نميبستند. معلوم بود يك برنامه ديگري دارند. چه اتفاقي افتاده كه ما را از آن زندان مخوف به جاي ديگري بردند؟ بعدها كه اخبار به دستمان رسيد متوجه شديم كه همان روز كه آمريكاييها به ما حمله كردند و ما را گروگان گرفتند، دولت عراق و شخص آقاي " جلال طالباني "، آقاي " نوري مالكي " نخستوزير عراق و " هوشيار زيباري "وزير امور خارجه هر كدام جداگانه بيانيهاي صادر كرده اند و اقدام آمريكاييها را محكوم ميكنند. از طرفي هم وزارت امور خارجه ايران هم ساعت 9 صبح همان روز پنجشنبه، بيانيهاي صادر ميكند و اقدام آمريكاييها را محكوم ميكند.
من فكر ميكنم اين تغييري كه در رفتار آمريكاييها به وجود آمد، تحت فشارهاي بينالمللي بود كه به آنها وارد شده بود. بالاخره آنها بايد نسبت به عملكرد خود پاسخ ميدادند. آن زندان هم زنداني بود كه بعيد ميدانم ميتوانستيم از آن سالم بيرون بياييم. عجيب وحشتناك بود. در ملاقاتي كه با صليب سرخ هم داشتيم آنها به دنبال اين بودند كه آدرس آنجا را پيدا كنند.
از آنجا ما را به جاي ديگري منتقل كردند كه حدود سه ساعت و نيم سوار هليكوپتر بوديم. البته ما آن موقع نميدانستيم كه آنجا كجاست؟ حدود يك ماه بعد متوجه شديم كه فرودگاه بغداد است. ما را دوباره سوار ماشين كردند و شروع كردند به گشت زدن. يك دستانداز داشت كه من دو سه باري امتحان كردم، هر بار از عدد يك ميشمردم و به عدد هفت كه ميرسيدم دوباره همان دستانداز تكرار ميشد. متوجه شدم كه اينها دارند ما را دور خودمان ميچرخانند.
ما را به يك سالن بردند و از اين جازهاي آمريكايي گذاشتند، صدايش را هم بلند كرده بودند توي مغز ما و اجازه فكر كردن را به ما نميداد. حالا درد اين دستبندهاي پلاستيكي و درد كمر، درد لگدهايي كه به گردنمان زده بودند، هم بود. همه اينها طاقت ما را گرفته بود. در اين گير و دار صداي يك نفر را شنيدم كه داشت فارسي صحبت ميكرد، صداي يك زن بود.
چيميگفت؟
داشت به يك نفر ميگفت : "ساكت، صحبت نكنيد ".
به چه كساني ميگفت؟
ما پنج نفر را از هم جدا كرده بودند، به ديگر بچه ها ميگفت اما من صدايش را شنيدم. صدايش كردم و نسبت به دستم اعتراض كردم، چون دستم داشت واقعاً كلافهام ميكرد. گفت: " صبر كنيد، يكي يكي شما را ميبردند، تحمل كنيد تا نوبتتان شود ".
فكر ميكنم حدود يك ساعت ونيم گذشت تا نوبت من شد. ميخواستند دستبند را باز كنند اما آنقدر محكم بسته بودند كه خودشان هم نميتوانستند. قيچي كه داشتند به زير دستبند نميرفت، خود آمريكاييها وقتي وضعيت دست من را ديدند ناراحت شدند.
لباسمان را عوض كردند، يك لباس نارنجي دادند و ما را به سلول انفرادي بردند. سلول انفرادي يك متر در يك متر و نيم. آنجا قانونش اين بود كه بايد 24 ساعت با دستبند باشيد و بعد از 24 ساعت، دستبند را باز ميكردند البته دستبند را ديگر از پشت نميبستند از جلو ميبستند. ما را انداختند درسلول و دستمان را بستند. يك دوربين در سلول نصب بود و تمام حركات ما تحت كنترل امريكاييها بود. مثلاً اگر چشم ما ميرفت روي هم محكم به درب ميكوبيدند كه نخوابيم. لبمان تكان ميخورد، ميدويدند كه ببينند چه ميگوييم. بعد از مدتي كه به محيط آشنا شدم، سر به سرشان ميگذاشتم و لبهايم را الكي تكان مي دادم. آنها هم با عجله درب سلول را باز مي كردند و مي گفتند با چه كسي صحبت مي كردي؟
تقريباً يك ساعتي گذشته بود كه ما را برده بودند در سلول انفرادي، آمدند و چشم ما را بستند. اينجا يك چيز ديگري هم اضافه شد، يك زنجير هم به پايمان بستند و ما را براي بازجويي بردند. آن برخورد و ديالوگي كه ابتداي گفتگو عرض كردم - ماجراي 444 روز- پيش آمد.
بازجوهاي آمريكايي زبان فارسي مي دانستند؟
كنارهمه بازجوها، يك مترجم بود كه فارسي مي دانست و اغلب آنها ايرانيهايي بودند كه از زمان انقلاب به آمريكا رفته بودند. آنها با لباس شخصي و بدون حجاب بودند. در آن زنداني كه ما را بردند مترجمي بود كه لباس آمريكايي ميپوشيد، سربازان آمريكايي اسم او را " مستر وي" گذاشته بودند.
بعد از مدتي كه با او آشنا شدم، فهميدم بچه اصفهان ولي بزرگ شده تهران است كه به آمريكا رفته بود. بايد بگويم كه دو سه تا از اين مترجمها بچههاي خوبي بودند كه عِرق ايراني داشتند و از وضعيت ما ناراحت بودند. در بعضي از مواقع هم ميخواستند يك جوري به ما كمك كنند. مثلاً يكي از آنها كه بچه تهران بود ميگفت: "من شيعه هستم و به اين كار خود نيز افتخار ميكنم ". روزه ميگرفت و دوست داشت يك جوري به ما كمك كند ولي بر عكس آدمهاي عوضي هم ميانشان بود.
مثلاً ابتداي بازجويي يك پسر قدبلندي بود كه چهره وحشتناكي داشت، با ريش بلند، سرش را هم تراشيده بود وعينك مشكي ميزد كه ما چشمهايش را نبينيم. منافق بود. او از امريكاييها بدتر بود و يك جور ديگر بازجويي ميكرد. به دنبال مسايل خودش بود كه من اعتراض كردم و گفتم: من با اوصحبت نميكنم. سه جلسه بازجويي او به عنوان مترجم در اتاق بود و من يك كلمه هم صحبت نكردم. هرچه تهديدكردند، من حرف نزدم. بالاخره قبول كردند و آن فرد را عوض كردند. بقيه مترجمين به غير از خانم ها كه حجاب را رعايت نميكردند، بد نبودند يعني يك عِرق ايراني داشتند.
در جلسات بازجويي، آمريكايي ها به دنبال چه مطلبي بودند؟
خيلي جالب بود آنها در سير اين بازجوييها سه نكته را دنبال ميكردند: 1- شما به تروريست ها آموزش ميدهيد 2- شما سلاح به عراق وارد ميكنيد 3- شما به تروريست ها پول ميدهيد.
روي اين قضيه هم خيلي پافشار ميكردند اما ما به آنها ثابت كرديم كه اينكاره نيستيم. بعد از نتيجه ندادن فشارها از راه تطميع وارد شدند. به ما ميگفتند: " هرچه بخواهيد به شما ميدهيم؛ فقط شما اين سه نكته را بپذيريد ".
خوب ما ديپلمات بوديم و درعراق به مردم آنجا كمك ميكرديم. خود دولت عراق و شخص آقاي بارزاني اين مسئله را ميدانند. به آنها ميگفتيم: "بر فرض مثال كه ما اينكارها را انجام مي داديم، آيا راه برخورد با ديپلمات اين است؟ راه برخورد با ديپلمات به اين گونه است كه دولت عراق به عنوان پذيرنده عنوان كند كه اين ديپلمات ها شئونات ديپلماتيك را رعايت نكرده و اخراج مان كند. 10 روز هم وقت ميدهيم كه كشور را ترك كنيد.
به هر حال آنها از راههاي مختلف وارد مي شدند. يك مسئله براي من خيلي جالب بود؛ يكي از اين بازجو در همين جلسات به من گفت: "ميخواهي قهرمان شوي"، گفتم: "من قهرمان هستم". گفت: "نه. ما ميخواهيم كاري كنيم كه تو خيلي قهرمان شوي فقط اين موارد را بپذير". در ادامه گفت: " اگر اين موارد را قبول كني، ما متخصصيني داريم كه پايت را از يك ناحيه خاص ميشكند تا زياد آسيبي به پايت وارد نشود! بعد میبریمت لب مرز رهایت میکنیم. در رسانه ها هم اعلام میکنیم که یک زندانی فرار کرده و تو به کشورت می روی و قهرمان میشوی ". گفتم: " میدانید چیست؟ من مسلمانم و در دین من دروغ گناه زیادی دارد، نمیتوانم دروغ بگویم. دروغ گناه کبیره است ". تمامی این مسائل واقعاً نشان گر ذلت امریکاییها است. اینها به دنبال پوشش مسائل خودشان بودند و از این راه میخواستند شکستهایشان را جبران کنند.
در این جلسات بازجویی، شکنجه هم می شدید؟
بعد از گذشت ساعات اولیه بازداشت و برخوردهای خشنی که داشتند، تغییری در آنها ایجاد شد و آن تغییر در زندان هم اتفاق افتاد. البته بعضی مواقع ادای شکنجه را در میآوردند. مثلاً یک زیر زمینی بود که خیلی وحشتناک بود و تمام امکانات شکنجه در آنجا وجود داشت. ما را به آنجا می بردند و تهدید می کردند که اگر حرف نزنید شما را به سقف آویزان می کنیم. یا چندینبار لباس های خودمان را دادند و گفتند: چون با ما همکاری نکردهاید شما را به گوانتانامو میبریم. تا نزدیکی هواپیما هم ما را می بردند و بعد میگفتند: امروز هوا خراب نیست وما را به سلول برمیگرداندند. یا مثلاً سرباز امریکایی کتش را درمیآورد و خودش را مثلاً آماده میکرد برای کتک زدن اما این کار را نمیکرد.
بعد از مطرح شدن بحث زندان ابوغریب، سیاست امریکاییها عوض شد و از شکنجه جسمی بیشتر به سمت شکنجه روانی و روحی روی آوردند. وقتی ما را به مکان دیگری بردند، رفتارها عوض شد. با توجه به مسائل سیاسی، رفتارشان تغییر میکرد. اگر بحث مذاکرات پیش میآمد، رفتارها خوب بود اما اگر مذاکرات به هم میخورد، رفتارشان بد میشد. بیشتر شکنجه ها روحی بود. مثلاً در یک اتاق بسیار کوچک، هواکش بسیار بزرگی گذاشته بودند . هوا اتاق بسیار سرد بود و میلرزیدیم. یک پتوی کوچک هم داده بودند که انگار از جنگ جهانی دوم مانده بود. بسیار نازک و از وسط پاره شده بود. هوا آنقدر سرد بود که شیشه آب قندیل بسته بود. بدتر از همه اینکه در آن هوای سرد ما را میبردند که حمام آب سرد بگیریم. ما اختیار نداشتیم که شیر آب را باز کنیم ما را لخت میفرستادند توی حمام و یک دفعه از آن بالا آب سرد روی سرمان میریختند. دفعه اول هم که آب ریخت روی سرم حالت سنگکوب شدن به من دست داد و نمیتوانستم تکان بخورم. آمریکاییها متوجه حال من شدند و دویدند آمدند داخل و پتو دور من گرفتند. هر چه تلاش کردند مرا تکان دهند نتوانستند. یا مثلاً ما را دستشویی که میبردند تا میخواستیم بنشینیم، میگفتند که وقت تمام است و ما را بر میگرداندند. 8 - 7 ساعت ما را در اتاق نگه میداشتند تا دوباره نوبتمان شود.
حتی در مدت بازجویی هیچ امکاناتی در اختیار ما نبود حتی دستهایمان را نمیتوانستیم بشوییم. کار به جایی رسید که من آنجا اعتصاب غذا کردم. دستهایم کثیف بود و گفتم: " غذا نمیخورم ". این اعتصاب چهار روز ادامه پیدا کرد و البته نتیجه هم داد.
بازجویی ها چند وقت طول کشید؟
بازجویی ما 28 روز طول کشید. بعد ما را به زندان دیگری منتقل کردند که حدود 18 ماه در یک سلول انفرادی زندانی بودم، اما آنجا شرایط انفرادی با زندان قبلی فرق میکرد. آنجا تغییر شب و روز را نمیدانستیم. وقت اذان و برنامههای عبادیمان را نمیدانستیم اما در آن 18 ماه، شرایط فرق کرد. ما در آنجا صبحها و بعد از ظهرها 2 ساعت میآمدیم بیرون که تایم هواخوری میگفتند. این زندان در فرودگاه بغداد بود که آمریکاییها آن را ساخته بودند.
با توجه به شعارهای حقوق بشرانه ای که سران کشورهای غربی به خصوص آمریکایی ها سر می دهند و گوش فلک را کَر کرده است. این گونه برخورد با دیپلمات های ایرانی نشانگر چه مطلبی است؟
قائمی حیدری: من خودم بارها به آنها گفتم که دانشجویان پیرو خط امام در جریان تسخیر لانه جاسوسی هیچ نوع تعرضی به نیروهای شما نکردند. آنها همه چیز ما را گرفته بودند. ما یک خودکار نداشتیم که مثلاً نامهای بنویسیم. هر حرکت وکاری ممنوع بود. تنها وسیله ای که می توانستیم داشته باشیم "پتو " بود که در تابستان یک دانه میشد و در زمستان دو تا. یک زیر پیراهنی باید می پوشیدیم و یک دانه هم باید داشته باشیم که عوض کنیم. حق استفاده از دیگر وسایل را نداشتیم حتی مسواک و وسایل نظافت شخصی مثل صابون، شامپو و... . یک لباس زرد یک تکهای هم داشتیم که دائم میپوشیدیم.
انواع بازرسیهای آنچنانی هم از ما صورت می گرفت. مثلاً میگفتیم میخواهیم برویم دستشویی، در همین فاصله که به دستشویی میرفتیم سلول مان بازرسی می شد. غذایی هم که میآوردند غذای آمریکایی بود که ما نمیخوردیم. ما نمیدانستیم که آن غذا از مواد حلال یا حرام تهیه شده یا اینکه ذبحش چگونه بوده است؟
به همین دلیل 28 روز ابتدایی را غذا نخوردم تا مریض شدم و مرا بردند بیمارستان بستری کردند . فقط یک تکه بیسکویت بود که آن را با آب میخوردم.
بعد از 6 ماه که با سفیر ملاقات کردیم، آقای کاظمی قمی(سفیر ایران در عراق) از من پرسید: " چقدر لاغر شدی؟ " گفتم: " غذای اینها را نمیتوانم بخورم و مریض شده ام". آنجا آقای قمی از آنها سوال کرد: وضعیت غذا چگونه است؟ آنها گفته بودند: تمام مواد و ذبح حیوانات حلال است. بعدها نوع غذاهایشان را تغییر دادند و به سبک عراقیها به ما غذا میدادند.
18ماه در سلول انفرادی بودم. خاطره ای دارم که نقل قول کردن آن به نظرم بد نباشد. در این مدت یکی از نگهبانان آمریکایی به جلوی سلول می آمد و مرتب شروع میکرد به زبان انگلیسی صحبت کردن. تنها کلمه ای که در جملاتش برایم مفهوم بود واژه "صدام" بود. هرچی میگفتم "چه میگویی؟". نه او حرف من را متوجه می شد و نه من می دانستم او چه می گوید. تا اینکه یک، مترجم در جلوی درب سلول داشت با من صحبت می کرد که مجدد آن سرباز دوبار همان کلمات را تکرار کرد. به مترجم گفتم : "ببین این سرباز هر روز میاد جلوی سلول و چیزهایی میگوید". مترجم صدایش کرد و با او صحبت کرد. مترجم خندید وگفت: " میگوید این سلولی که شما در آن هستید قبلاً صدام درآن بوده است ". سلول کناری هم سلول "بنان تکریتی" بود که یکی از دوستان دیگرمان در آن بود.
می خواهم بدانم تلخ ترین خاطره این دوران اسارت چه بود؟
وقتی ما را به بازجویی میبردند، بازجو اصرار به گفتن یک نکته داشت. او همیشه میگفت: "شما وقتی آزاد شوید، دیگر قهرمان نیستید". یعنی با این لفظ با ما حرف میزدند؛ "شما شاید برای خانوادههاتان قهرمان باشید، ولی برای ملت ایران دیگر قهرمان نیستید".
از ابتدای زمان بازجویی ها تا بعد از آن 28 روز و حتی بعدش هم ادامه داشت. چون ما را دائم بازجویی میبردند. برای ما سوال بود که چه اتفاقی میخواهد در مملکت ما بیفتد که وقتی من به عنوان دیپلمات آزاد شدم، دیگر قهرمان نیستم؟ این مطلب را همیشه از خودم سؤال میکردم و یک چیزی فقط در ذهن ما میآمد و آن هم "تغییر حکومت" بود. یعنی غیر از این چیز دیگری وجود نداشت. چه اتفاقی می خواست بیافتدکه اگر من آزاد شوم دیگر قهرمان نیستم؟
این داستان بود تا انتخابات ریاست جمهوری دوره دهم. انتخابات که شد خوب ما اخبار را می گرفتیم که میزان شرکت مردم خیلی بالا بوده و بسیار خوشحال می شدیم.
چه کسی این اخبار را به شما گفت؟
همان طور که می دانید آمریکا حدود 25هزار عراقی را به بهانه های مختلف دستگیر و بدون محاکمه آنها را زندانی می کردند، فقط به جرم اینکه احتمال دارد برای نیروهای ائتلافی خطر داشته باشند، که بعضی ما از این طریق اطلاعات را بدست می آوردیم.
بعد از 18ماه که در سلول انفرادی بودیم، ما را به چادرهایی بردند که بدترین جا بود.
زمانی که آقای منوچهر متکی گفت: "ما دیگر راجع به امنیت عراق با آمریکاییها مذاکرهای نداریم". آنها ناراحت شدند و برخوردشان با ما بدتر شد و بلافاصله ما را از زندانی که بودیم، منتقل کردند به چادرهایی که در بیابان مستقر کرده بودند. این چادرها در فصل گرما، بسیار گرم و در زمستانها هم واقعاً بسیار سرد بود.
ما دائم در این چادرها بودیم. دور تا دور هم با فنس و سیم خاردار بسته بودند و سربازها نگهبانی می دادند. شما میدانید که چادر هیچ پوششی ندارد؛ موش و انواع و اقسام جانوران به داخل چادر میآمدند. شب که میخوابیدیم موش ها از رویمان رد میشد. ما توی مدتی که در چادر بودیم زندانیان زیادی را میآوردند که تقریباً همه ما را می شناختند. تا میگفتیم "پنج دیپلمات " همه میدانستند. این افراد اخبار ایران را به ما میدادند که چه اتفاقی افتاده است. به ما میگفتند که مردم در انتخابات شرکت کردند و خیلی زیاد رای دادند و آقای احمدی نژاد 24 میلیون رأی آورده است. ما هم خیلی خوشحال می شدیم. اما از جریانات و اتفاقات داخل ایران هیچ خبر نداشتیم.
یک روز یک افسران آمریکایی آمد جلوی چادر؛ خیلی هم خوشحال بود.با یک حالتی آمد جلو و همه ما پنج نفر را صدا کرد. همه جلو آمدیم و گفت: " دیدید به شما گفتم کار جمهوری اسلامی تمام است " با گفتن این جملات دستهایش را به هم میزد و می تکاند. من هم برای اینکه جلویش کم نیاورم گفتم: " شتر در خواب بیند پنبه دانه، گهی لپ لپ خورد گه دانه دانه ". همین طور به من نگاه میکرد و می خندید. یکدفعه دست کرد در جیبش و چند قطعه عکس در آورد. عکاسهای اغتشاشات تهران بود. سختترین لحظه اسارت همان موقع بود. هیچ کدام از آن ضربات و شکنجه ها به این اندازه ما را اذیت نکرد. به قول معروف خیلی حالمان گرفته شد.
شاید نتوانم توصیف کنم ولی یک مطلبی را بگویم که من همان جا به دوستان روحیه دادم و گفتم : " من بچه تهران و بچه جنوب شهرهستم، بسیجی ها را می شناسم آنها نمیگذارند منافقین حرکتی کنند. دو سه روز بیشتری طول نمیکشد که همین طور هم شد . بعد از صحبت مقام معظم رهبری فضا آرام شد. به هر حال سختترین دوران ما درآن شرایط این خبری بود که آن آمریکایی داد.
شیرین ترین خاطره دوران اسارت تان چیست ؟
خاطره شیرین زیاد است ولی یکی از آنها را خیلی دوست دارم و این خاطره غرور ملی من است و به آن افتخار میکنم.
شخصی به نام " احمد شیبانی "، که سخنگوی جناح "صدر " بود . او حدود 2 سال و 7 ماه در زندان آمریکاییها بود. هفت ماه از دوران اسارتش را با ما گذراند. من از او خیلی درس یاد گرفتم. ایشان پدر آمریکاییها را در آورده بود. او روحانی، جوان، نترس و شجاع بود. ایشان وقتی در زندان بصره بود، آنجا را آتش زده بود و آمریکاییها را ذله کرده بود. به همین دلیل او را به بغداد آورده بودند. ما در ساعتهایی که هوا خوری داشتیم با ایشان آشنا شدیم و خیلی هم به ما احترام میگذاشت.
ایشان آمریکاییها را مجاب کرده بود که اولاً به او احترام بگذارند، دوم اینکه امکانات در اختیارش بگذارند. برایش تلویزیون آورده بودند که فقط دستگاه DVD به آن وصل می شد، خود آمریکاییها هم اخبار را گلچین میکردند و بعد از گذشت یک ماه از آن برای ایشان میآوردند.
یک خاطره کوچک هم از این قضیه بگویم. در آن شرایط سختی که آمریکاییها به ما فشار میآوردند و می گفتند: " کسی به فکر شما نیست، دیگر کسی از شما سراغ نمیگیرد، ایران کاری به شما ندارد و اصلا شما فراموش شده هستید و... " ما را در آن شرایط قرار میدادند. در آن سالن یا حیاط هواخوری یک رادیوی کوچک بود و یک آمریکایی همیشه کنارش مینشست و مثلاً مواظب آن بود. این رادیو تنها یک موج داشت که رادیو " سوا " بود.
این رادیو برای خود آمریکاییهاست که به زبان عربی پخش می شود . نمی دانم چه اتفاقی افتاد که چند لحظه آن آمریکایی از کنار رادیو بلند شد و رفت. ما هم از روی حس کنجکاوی یا هرچی، دستمان را دراز کردیم وموجش را چرخاندیم. از قضا موج آن روی رادیو ایران افتاد و نخستین خبری که اعلام کرد، مصاحبه آقای متکی در لبنان بود. خبرنگار از ایشان راجع به دیپلماتهای اسیر شده در عراق سوال کرد و ایشان گفت: " دیپلمات ها حالشان خوب است و صلیب سرخ با آنها ملاقات کرده و اجازه دادهاند که آنها با خانوادههاشان تلفنی تماس بگیرند و به زودی آزاد میشوند ". این خبر برای ما خیلی مهم بود که با گوش خودمان شنیدیم .
برای آقای احمد شیبانی CD خبرهای تاریخ گذشته را میآوردند. یک روز ایشان ما را صدا کرد و گفت: یک CD برای من آوردهاند و شما هم بیایید ببینید؛ ما هم رفتیم نشستیم. CD را در دستگاه گذاشت که تکه تکه اخبار 3 - 2 ماه قبل بود. یک تکه خبر بود راجع به 22 بهمن ایران که مردم راهپیمایی کرده بودند. در خبر داشت اختتامیه 22 بهمن را نشان میداد که در آنجا از آزادی دیپلماتها صحبت شد و مردم هم با شعارهای خودشان آمریکاییها را محکوم کردند. این تصاویر خیلی به ما روحیه داد. به بچه ها گفتم: " اگر سال بعد آزاد شدیم در ایران و اگر آزاد نشدیم در زندان آمریکاییها، 22 بهمن سال آینده یک جشن مفصل میگیریم ". خوب ما سال بعدش آزاد نشدیم و در22 بهمن سال 86 که شانس ما روز دوشنبه بود.
دوشنبهها ما حمام اجباری داشتیم. صبح ما را میبردند حمام آب سرد و بعد توی حیاط میبردند و دو ساعتی میگذاشتند تا ما هوا خوری کنیم. ما دنبال این بودیم که یک حرکتی انجام دهیم و این کار مقدمات و وسایل میخواست. آنجا جعبه های بسته بندی شده امریکایی بود که ما به آنها میگفتیم " فوتهای آمریکایی ". غذا که بر
دشمن عقل
امام علی علیه السلام :
اَلْهَوى عَدُوُّ الْعَقْلِ؛
هواى نفس، دشمن خرد است.
شرح غرر: ج1، ص68